روزگار تکراری
سلام آفتابی به دختر آفتابی خودم آدرینا خانوم امروز سحر خیز شدی و 7:49 بیدار شدی منم بی خواب کردی.اما ساعت 10 خوابیدی و من از بیکاری و برای اینکه صدا نکنم اومدم تا برات یکم درد دل کنم. خانوم طلایی دلم گرفته.دلم واسه روزهای مجردیم تنگه,واسه روزهایی که بی قید و بی مسولیت بودم. مامانم همیشه کارهای منم بعهده میگرفت و من پادشاهی میکردم.با دوستام خوش بودم.همیشه خونمون پر بود از دخترا,بزن و برقص و خنده.اما حالا هر کدوم دنبال سرنوشت خودشونن.بعضیاشون خارجن و با بعضیاشونم در تماسم.اما من تو این شهر احساس تنهایی میکنم.هرچند که مامان بابام و دایی محمد اینا اینجان اما برای من که آدم اکتیوی بودم الان سخت میگذره. (بیدار شدی و داری میای و می...
نویسنده :
مامان آرزو
10:49